۲۵ شهریور ۱۳۹۳

ملک پیرمرد!


امروز برای سرکشی به مغازه در حال تعمیر پیرمرد دکان خراب شده رفتم.
حیرت کردم! وقتی آوار سقف و دیوارها، داخل مغازه ریخته بود، نمی توانستم بفهمم ابعاد دکان پیرمرد دقیقاً چقدر است؟
شاید به خاطر آن که خرابی دکان با خرابی خرابه ی کنار آن یکی شده و وسعت را دو چندان می کرد.
قسمت زیادی از آواربرداری دکان پیرمرد تمام شده و چیزی که از مغازه مانده حجره ی کوچکی است! وقتی پا جلوی پا گذاشتم و به قاعده ی کفش شماره سی هفتم شمردم، دقیقاً ده پا عرض و ده پا طول داشت.
به پیرمرد نگاه کردم. شکم قلمبه اش را جلو داده بود و دهان بی دندانش را باز کرده و به کارگرهایی که می رفتند و می آمدند دستور می داد که اول فلان کنند و بعد بهمان کنند و با معمار سنتی نابغه ای که از ناکجا پیدایش کرده بودم کلنجار می رفت که اول زیرزمین را تعمیر کند و بعد دکان را آجر به آجر روی هم بچینند.
ملک پیرمرد به این کوچکی، خود پیرمرد به این بزرگی!
این صبر ایوب ده ساله برای آن شرکت خطا کار که بیاید مغازه را درست کند؟
واویلا که پیرمرد چه صبری دارد!
نگاه کردم دیدم اگر پیرمرد در این ده سال هر روز فقط یک بیل خاک از این مغازه برداشته بود لااقل آوار برداری از مغازه اش را خودش انجام داده بود.
اما پیرمرد ده سال تمام نشسته، تن داده به جمع کردن کارتن خالی و غصه خوردن.
تن داده به غرولندهای زنش، تن داده به بی پولی خانواده.
خانه پیرمرد را دیده ام، خرابه ای است برای خودش، سه فرزند دارد، یک دختر معلول، یک پسر بسیار لاغر و نحیف که می گوید دانشجوی فوق دیپلم برق است. شاید از بیماری قلبی چیزی رنج می برد، رنگ پریده با لبهای کبود. یک پسر دیگر که ندیدمش ولی گویا فروشندگی می کند.
این همه برایم دلیل و برهان نمی شود که پیرمرد دست روی دست بگذارد غصه بخورد برای ده سال و هیچ کار از پیش نبرد.
ممکن است آدم بی پول باشد، ممکن است به آدم ستم شده باشد،اما نباید خاموش باشد، نباید راکد بماند، نباید نتواند.
یادم به این افتاد که خیلی از ما همین طورپیرمرد غصه خوری هستیم برای خودمان، می گوییم به ما ظلم شده است نشسته ایم تا یک روز یک نفر پیدا شود کار ما را راه بیاندازد. حقمان را از ظالم بگیرد و آواری از دروغ از ستم، از ناشادی از نامهربانی که بر ملک ما فروریخته بردارد و ملک را دوباره برایمان بسازد.
راستش را بخواهید امیدوارهم شده ام، اگر روزی یک بیل از آواری که می توانیم برداریم را برداریم، کار بزرگی کرده ایم، کمی کمتر دروغ بگوییم، کمی کمتر بدزدیم!، کمی کمتر نامهربان باشیم، کمی بیشتر بخندیم، کمی بیشتر امید بدهیم، کمی بیشتر یاری گر هم باشیم،
کمی کمتر، کمی کمتر، کمی کمتر، کمی بیشتر، کمی بیشتر،کمی بیشتر، یک بیل یک بیل که برداریم لااقل دور و برخودمان را مرتب کرده ایم، این آوار فریب را اگر برداریم مطمئن هستم برای ساختن مددی خواهد رسید.
مهم نیست کاری که می کنیم چقدر کوچک باشد، مهم اثری است که بر زندگی ما می گذارد، مهم کاری است که ما برای تغییر انجام داده ایم. ننشینیم و نگوییم نمی توانیم از بیل های کوچک شروع کنیم. از لبخندهای کوچک امیدوار.

۱۱ شهریور ۱۳۹۳

کبود شدن زیر این گنبد کبود!

دیروز با ناظر پروژه ها دعوایم شد، تلفن کرده بودم بپرسم پس چه شد؟ کی کار آن پروژه کذایی تخلیه چاه فاضلاب پاساژ تمام می شود تا کارگرها را بفرستید برای ساخت دکان پیرمردی که سقف مغازه اش را ده سال پیش ریزانده بودیم! ولی خودش آمد شکایتش را از ما پس گرفت تا ما هم شرافتمندانه برویم مغازه اش را درست کنیم؟
گفت: مگر قرار بوده مغازه اش را ما درست کنیم!؟
کارد می زدی خونم نمی آمد، آخرش چنان شد که بگویم: بخور بخورهایت را کرده ای اما برای دادن حق مردم امروز و فردا می کنی؟
امروز صرفنظر از آن که بدانم شرکت پول ساخت مغازه پیرمرد را می دهد یا نمی دهد. راه افتادم رفتم دنبال کارگر و بنا برای بازسازی مغازه اش.
(از پیرمرد که عادت کرده است، هفته ای سه چهار بار، روزهای فرد و زوج اول صبح بیاید دم در دفتر ما بنشیند و باچشم های غمگین به ماشین هایی که از خیابان رد می شوند خیره شود شرمنده بودم.)
جستجو کردم بدانم کدام معمار بومی می تواند سقف مغازه را گنبدی شکل بسازد، همان طور که پیرمرد می خواهد،
( انگار کن برآورده شدن آروزی پیرمرد برآورده شدن آرزوهای من باشد، انگار کن قرار است مابقی عمر زیر سقف گنبدی مغازه او بنشینم یکی بود یکی نبود بنویسم).
آخرش پیدایش کردم، گفتند: فلان جا در فلان محله معمار پیری است که اگر عمرش را به شما نداده باشد می تواند سقف یک چهار دیواری را چنان روی هم بچیند که به یک نقطه ختم شود در یک مرکز .
( خدایا یک پیرمرد دیگر،سروکارم با پیرمردها افتاده است، نکند حکمتی در کار باشد!)
رفتم و دیدمش طرف ناشنوا از آب درآمد، یک جوری می توانست با زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی بگوید اما همین را هم به گویش محلی خودش می گفت و این شد که خود خواسته کارمان به ایماء و اشاره کشید. آن قدر دوست داشتنی بود که راستش را بخواهید دو سه بار می خواستم بوس و کنار را هم به ایماء و اشاره افزون کنم. احساس می کردم فقط ایماء و اشاره نمی تواند نیاز مرا نسبت به توانایی او در کاری که دیگران از انجامش ناتوان هستند نشان دهد!)
خلاصه این که معمار پیر که خوب گنبد می سازد، ناشنواست و دیابت هم دارد، اما شنبه می آید پای کار! از همین شنبه آوار برداری را شروع می کنیم.
برای بیکار ترین آدم روی زمین سرگرمی جدیدی جور شده است.خدا عاقبتم را به خیر کند، همین دیروز بود که بیزبیز و بیزقولک نشسته بودند برای آخر تابستان رفتن به ترکیه را برنامه ریزی می کردند!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...