وقتی دوستان جوانم از من می پرسند چرا رابطه ی بعضی حکومت ها با مردمشان اینقدر خراب است . بی اختیار خنده ام می گیرد یاد ماجرایی می افتم .
وقتی بیزقولک به دنیا آمددچار بیماری خاصی شدم که به آن می گویند ؛ افسردگی زایمان . در من بصورت فرار از آقای خانه نمود پیدا کرده بود . یعنی من آقای خانه را از دور که می دیدم انگار دشمن پدرم را دیده ام . از شکل و شمایلش که بدم می آمد هیچ ؛ حتی شامه ام به بوی او هم حساس شده بود و با فاصله ای هر چند دور مرا ناراحت می کرد . حرف زدنش هم به نظرم خیلی لمپن و مزخرف می آمد . راه رفتنش ؛ قد و قواره اش ؛ لباس پوشیدنش ؛ خندیدنش ؛ اخم کردنش کلا همه چیزش کابوس بود . خوب من زن محترمی هستم این چیزها را مستقیم که به خودش نمی گفتم الان دارم برای شما می گویم . آن وقتها تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که خیلی سریع حساب خودم را از او جدا کنم . یعنی متکا و پتو و ملافه ام را برداشتم و به بهانه ی اینکه بیزقولک کوچک است و به مراقبت شبانه احتیاج دارد و بیزبیز ممکن است از روی تخت دو طبقه اشان پایین بیفتد به اتاق بچه ها کوچ کردم . خوب معلوم است آقای خانه به شدت حسادت می کردند بعضی شبها می آمدند و تقریبا مرا با زور و کشان کشان به اتاق خودشان می بردند من هم با نفرت و اشمئزاز وجود ناپاکشان را تحمل می کردم . در نهایت هم شروع کردم به هیبنتیزم درمانی و توانستم به این مهم نایل شوم که در مواقع لزوم خودم را به شکل یک جسد در بیاورم تا تحمل رنجی که می برم را آسانتر نمایم . از شما چه پنهان این داستان شش هفت ماهی ادامه داشت تا اینکه متوجه نوع بخصوصی از رفتارهای کودکانه در آقای خانه شدم . او زود رنج و دمدمی شده بود ؛ بوضوح مرا برای داشتن دنبه ی اضافه تحقیر می کرد . از راه رفتنم که بدش می آمد هیچ حتی بوی عطرم حالش را بهم می زد . فکرش را بکنید آدم یک عمر بشنود کسی به او می گوید : ونوسم , خوشگلم , عشقم ؛ بعد ناگهان رنگ عوض کند و بگوید : مادر فولاد زره ؛ اکوان دیو ؛ عجوزه ؛ روزان و شبان بسیاری در خلوت اتاق بچه ها می نشستم و به این تغییر رفتار فکر می کردم و از این بی ثباتی ایام و دمدمی مردان تاسف می خوردم . چند صباحی بدین منوال بود تا اینکه تصمیم گرفتم اوضاع را سر و سامانی دهم . متکا و پتو و ملافه ام را برداشتم و به بهانه ی اینکه بچه ها دیگر بزرگ شده اند به اتاق خواب خودمان برگشتم . برای آقای خانه اطعمه و اشربه ای که دوست داشتند می پختم . وقتی به خانه می آمدند نگاه مهربان به ایشان می انداختم و کلمات دلنشین بر زبان می راندم . خوب معلوم است ایشان اوایل خیلی تعجب می کردند . مدام می گفتند : این لوس بازی ها دیگر چیست تو چرا اینقدر زگیل شده ای ؟ اما من باز هم بیشتر لبخند می زدم . از همان حرفهای خوب دوران گذشته بر زبان می آوردم .کم کم آقای خانه یخشان باز شد .غرورشان را زیر پا گذاشتند و شروع کردند به مهربان شدن و حرفهای خوب زدن .
حکومت ها بعضی وقتها می زایند ؛ زیر بار اقتصاد می زایند ؛ زیر بار فرهنگ می زایند ؛ زیر بار آموزش می زایند ؛ زیر بارخیلی چیزها می زایند بعد از آن است که دچارنوعی افسردگی زایمان می شوند . درست در همین وقتهاست که حسابشان را از ملتهایشان جدا می کنند بستر که جدا می شود آرام آرام اتفاقات ؛ پشت سر هم ناخوشایند می شوند . اینجاست که ملتها هم شروع می کنند به جدا کردن حسابشان از حکومتها . اما یادتان باشد همه ی حکومتها مثل من نیستند . من حکومتی هستم که به مردم عشق می ورزم .